دو مرد که از زمان کودکی با هم دوست بودند پس از سالها با هم ملاقات کردند. یکی کشیش شده بود و دیگری ملوان و هر کدام از داشتن یک طوطی به خود افتخار میکردند. برای خدمت به علم این دو پرنده را در اتاقی نزد هم قرار دادند و طوطی کشیش بلافاصله پرسید: «چگونه نجات پیدا کنیم؟» طوطی ملوان پاسخ داد: «پمپها را کار بیندازید و مثل سگ کار کنید وگرنه همگی با کشتی به زیر آب خواهیم رفت!»
این دقیقا همان روشی است که شما کار میکنید، حتی ذرهای هم تفاوت ندارد! طوطی کشیش مدام و مدام به او گوش داده «چگونه نجات پیدا کنیم؟» و واژهها را تکرار میکند. و طوطی ملوان پاسخ داده «پمپها را کار بیندازید و مثل سگ کار کنید، وگرنه همگی با هم به زیر آب خواهیم رفت!» هر دو فقط بدون درک معنی اینها را تکرار میکنند.
خودت را تماشا کن که چگونه چیزهایی را که مادر و پدر، آموزگاران و سیاستکاران به تو گفتهاند، تکرار میکنی. تماشا کن! و اگر واقعاً مایلی تا هوشمند شوی – و تو اگر هوشمند نباشی زنده نیستی- تمام تکرارها را دور بینداز
دیوانه میگوید: «من آبراهام لینکلن هستم» و
فرد عصبی میگوید: «کاش من آبراهام لینکلن بودم»
و آدم سالم میگوید: «من منم و تو تویی»
-فردریک پرلز-
برگرفته از کتابِ شما عظیمتر از آنی هستید که میاندیشید